یک رابطهی فسلفی عمیق
در خلال این پستهای جدی، گفتم چند کلمهای هم بنویسم در موردِ خود: حالمان چطور است و چطور با خودمان رفتار میکنیم؟ اینها ایمانیست که در چند روز جاری از صحبتهایی که با دوستانم و #روان_کاوم داشتهام، به دست آوردهام.
نزدیک به بیست سال است حدأقل [اگر فرض کنم که قبل از ده سالگی درکی از خود و آدمهای پیرامون نداشتم] که به دنبال این هستم که دیگران را ناراحت نکنم و یا از خودم راضی نگه دارم: هیچکس نمیباید از دست من ناراضی باشد، و اگر ناراضیست، تقصیرِ من است. این مانیفست، من را در این بیست سال فرسوده کرد. هرچه بیشتر سعی کردم اطرافیان را اذیت نکنم، اتفاقا بیشتر اذیت کردم. چون شخصیت خودم را وابستهی به آنها میدیدم. هویت خودم را با جمع مییافتم. با دیگران. نتیجهی آن چه شد؟ اینکه دیده نشدم. هرکاری که کردم وظیفهام بود و در نهایت لطفی که به آنها میکردم، تبدیل به حق مسلم آنها شد؛ چیزی که آنها برداشت میکردند. این سراشیبی کنترل و ایجاد رضایت، هرچه بیشتر آدم در آن پیش میرود، شیب بیشتری پیدا میکند. اما به جایی رسید که من دیگر توان دویدن در این سراشیبی را نداشتم. تصمیم گرفتم توقف کنم: جایی در میانهی این سراشیبی که دیگر توان خودم هم بسیار تحلیل رفته بود. چه کردم؟ با #روان_کاوم وارد یک دیالوگ جدی شدم. دیالوگی که قرار بود تمام این رنجها و محنتها را بیرون بریزم و طرحی نو در اندازم. وقتی مستأصل میشوی، مجبوری به جایی چنگ بیندازی و خودت را نجات دهی. حتی به میزانی که بتوانی نفس بکشی و نمیری. استیصال برای من، شروع طرحِ نو بود. هیچگاه از تغییر و بهبود نا امید نشدم و امید دارم که هرگز نشوم.
شروع طرحِ نو برای من، بازسازی دیدی است که اول به خودم و سپس به دیگران دارم. پیشرفت و آرامشِ خودم برایم درجهی اول است و هرکس که در این مسیر از رفتارِ مناسبِ من ناراحت میشود، «مشکل خودشه».
به همین سادگی شروع کردم.