دربارهی من
اینکه در مورد خودم بنویسم از جهتی ممکن است اینطور به نظر بیاید که دارم از خودم تعریف میکنم! اما نه؛ من خودم را اینجا معرفی میکنم: طوری که خودم را میشناسم و چیزهایی که از خودم میدانم. بیشتر از این هم هرکس هرچیزی گفت لبخند بزنید و باور نکنید.
در حال حاضر به عنوان یک مدیر اجرایی ِ مطالعهگر در حوزهی مدیریت مالی و مالی شرکتی، سعی میکنم تجربههای مختلف مدیریتیام را هم بنویسم. بخشی از آنها را به صورت دنبالهدار بیان میکنم و علم به این دارم که هنوز خیلی راه مانده تا به یک مدیرِ عالی تبدیل شوم. هر روز در حوزهی عمومی مدیریت اجرایی و حوزهی تخصصی مدیریت مالی مطالعه دارم و امید دارم با اندوختن تجربهها، بتوانم گامی در جهت زیستِ با کیفیت در سازمانها بردارم: بسماللهالرحمنالرحیم.
متولد ۴ اکتبر ۱۹۹۰ در پاسی از شب در یکی از بیمارستانهای این مملکت در دههی شصت که معلوم نبوده چند تا مرد ِاز جنگ برگشته در آن بستری بودهاند و چند آدم از آنجا زنده بیرون نیامدهاند. بعدها فهمیدم آنجا هم بهترین بیمارستان شهر شده. از پا قدم ِما بوده لابُد 🙂
دبستان ِفرهنگیان و دوران ِسخت رقابتهای دههی شصتیها در ورود به هرچیز و هرجا. یک دبستان ِنمونه که برای بچه معلمها بود. چه روزهایی که دبستانی بودم و وقتی در اول صبح به زور مجبور بودم از رختخواب بیدار شوم، به زمین و زمان فحش میدادم. در همین بد و بیراه گفتنها بود که به زور پدر و مادر وارد ِسازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان شدم. دبیرستان ِعلامهحلی و من سومین نفر از آن سه برادری بودم که در دبیرستان حلی از این خانواده درس میخواند. راهنمایی، دبیرستان و پیشدانشگاهی خیلی زود تمام شد و من هیچچیز از نوجوانی نفهمیدم. اگر یک دوران باشد در زندگی که برای من پر از ابهام و گیجی باشد، آن دوران ِنوجوانی است. هیچگاه نفهمیدم چگونه گذشت.
بعدتر که وارد دبیرستان شدم، همهی حس و نیازم شده بود کار گروهی و تیم. کار تیمی و گروهی در هرچیز. الان که فکر میکنم میفهمم که کاش آنموقع کسی بود که میگفت تو به درد ساینس نمیخوری و باید بری دنبال مدیریت و اینتیپ رشتهها. هرچند کمهوش و کماستعداد نبودم، اما به درس علاقهای نداشتم. به کلاس نشستن و ساعتهای طولانی گوش دادن به حرف آدمهایی که خودشان هم معلوم نبود با خودشان چندچندند؟ در کلاس مینشستم و فکرم پیش خودم و کتابهام و کارهایی که میخواستم بکنم بود. در همانموقعها بود که وبلاگ مینوشتم و المپیاد فیزیک میخواندم که بیشتر باعث شد فیزیکی شوم تا المپیادی. دوران خوبی نبود. مخصوصا که دوستیهای عمیقی برای من شکل نگرفت. دبیرستان جایی است که فکر میکنم بهترین و عمیقترین دوستیهای عمر آدم آنجا شکل میگیرد. من آدم محبوبی نبودم. با خیلیها نمیجوشیدم. هرچند شلوغ و پرفعالیت بودم. البته بعدتر چند دوستی عمیق در جاهای دیگر شکل دادم که هنوز هم دارمشان و زندگیام خیلی متأثر از آنها بوده. شاید هم قسمت بوده که از روابط کمعمیق و سطحی بهرهای نبرم و به روابط عمیق روی بیاورم.
سال ۸۸ و دانشگاه علم و صنعت و روزهای بدتر از قبل. هم از حیث اینکه اکثر همکلاسیهایم از خوردن به در و دیوار کنکور به فیزیک روی آورده بودند و هماینکه جو سیاسی دانشگاه خیلی خراب بود. اگر توی راهپیمایی مخالفین نبودی، حتما متهم میشدی. یادم نمیرود که همان اوایل بود که حتی همدانشکدهایها دیگر جواب سلام من را نمیدادند و چون عقاید مختلفی داشتیم، باز هم شکاف و عدم دوستی و خیلی چیزهای بدتر. و روز به روز هم حال خودم از این وضعیت بیشتر به هم میخورد. شاید آنجا بود که پناه آوردم به کتاب. هم به دلیل عدم پرداختن به ساختار و بنیاد اعتقادی خودم در روزهای نوجوانی و هم به دلیل جو آشوبناک ایران ِآن روزها، روح و فکرم سخت دچار تردید شده بود. به این نتیجه رسیدم که اگر خودم کاری برای نجات خودم نکنم، هر اتفاقی ممکن است بیفتد و تبدیل به هر آدمی بشوم که نمیخواهم. پس تصمیم گرفتم سفت خودم را بچسبم. اما بدون راهنما چطور میخواستم راه بروم؟
در همان روزها بود که رفاقت با محمد را عمیقتر کردم. کوهنوردی گاه و بیگاه و کولهپشتی که باعث شد خیلی بیشتر شبیه هم شویم. محمد به من کمک میکرد که بیشتر فکر کنم و کمتر برونریزی داشته باشم. دیگر پناه من شده بود محمد. در مورد همهچیز. در مورد همهکس. و رفاقتمان رسید به صبح یک روز در سال ۸۸ و میدان ونک، روبروی چرم مشهد. نمیدانستم قرار است به کجا برویم. آن روز بود که با پوتین، کولهپشتی و شلوار شش جیب رسیدیم به خدمت مستر سین: یک آدم قدبلند و لاغر با پیراهن یقه دیپلمات سفید و اتاقی که یک گوشهاش پر از کتاب بود.
و عشق آمد. در همین روزها بود که عاشق شدم. کسی که تا امروز هم [جدای از پدر و مادر که جایگاهی جداگانه در زندگی هر کسی دارند] بهتر از او در دنیا نمیشناسم. لذت عشق و دوست داشتن و اینکه رضایتت در گرویِ رضایت کسی باشد، واقعا با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست. او من را از هر دوستداشتنیای پُر کرد و بهترین لحظات و خاطرات زندگیام را با او ساخته و میسازم. حتی با اینکه اینجا قرار است دربارهی خودم بنویسم، دوست دارم از او بنویسم. از این سطرها به بعد، دربارهی ما مینویسم.
ایمیل: kmazraee روی سرویس Gmail. اما تعهدی برای جواب دادن به نامهها ندارم.
نشانی پستی: در صورت نیاز در اختیار قرار داده میشود.
لطفا وقت و تمرکز من را نخواهید. اینها آزاد نیستند.
Email: “kmazraee” on the Gmail dot com