حرف‌هایی با تو در آستانه‌ی ۲ سالگی

سلام بابا.

این اولین نوشته‌ایست که برای تو می‌نویسم. ۵ روز دیگر ۲ سال می‌شود که از ساعت ۱۸:۴۰ در بیمارستان انصاری، تجربه‌ی زیستن در این دنیا را شروع کردی. آن لحظه -مثل لحظه‌ی دیدن مادرت در ۶ سال قبل‌تر از آن- برای من تکرارنشدنی‌ست. شعفی که ناگهانی در دل‌م افتاد و شکر عمیقی که در دل‌م کردم از پروردگارت. تجربه‌ی پدر شدن بی‌نظیر است بابا. حتما تجربه‌ی مادر شدن هم همین است. این را بزرگتر که شدی، از مادرت بپرس. آن لحظه‌ها دست‌م روی پیشانی مادرت بود و برای زنده و سالم‌ماندن‌ش، آیه‌الکرسی می‌خواندم. من از اولین لحظه‌ی حضورت در دنیا تو را دیدم. آن لحظه که نفس نمی‌کشیدی و بعد ناگهانی شروع به گریه کردی. راستی، بند ناف‌ت را من بریدم. با تمام سوره‌هایی که در حین تولدت بالای سر مادرِ بی‌نظیرت می‌خواندم. تو به دنیا آمدی و دنیای من و مادرت را عوض کردی؛ چیزی که هرگز تا آن لحظه نزیسته بودیم‌ش.

مامان خیلی زود خوب شد. مامان قوی‌ست. همیشه قوی بود، قبل از این‌که با تو در اهواز در بازار قدم بزنیم حتی. راست‌ش فکر می‌کنم کاش تو شبیه مادرت بشوی. این‌طور چه خوشبخت است آن کسی که عاشق تو می‌شود. آن روزها را می‌بینم؟ کاش!

عشق بابا

تو؛ در یکی از کوچه‌های جویبار

۱۳ آبان ماه ۱۴۰۰

در این دو سالی که کنارِ تو بزرگ شدم، خیلی چیزها یاد گرفتم. راست‌ش را بخواهی، وجودت زندگی ما را خیلی تغییر داد. طول کشید تا بفهمیم نقش جدیدی پیدا کردیم. شاید من در مقابل این تغییر و اضافه شدن نقشِ پدری، بیش‌تر مقاومت می‌کردم. چقدر مادرت باید من را حلال کند… . صبر و حوصله و تحمل شنیدن جیغ‌های طولانی و بیدار شدن ناگهانی و خیلی چیزهای دیگر، کوچک‌ترین چیزهایی بود که در وجودم جاگیر شد. تو معلم کوچک منی. کاش همیشه معلم‌م باشی. برای روزهایی که نمی‌دانم چه کنم.

این روزها خیلی زود داری کلمات را یاد می‌گیری. چند روز پیش برای‌ت یک جامدادیِ پر از مدادرنگی خریدم. چقدر قشنگ قلم به دست می‌گیری بابا. انگار چند سال است که می‌نویسی. نقاشی می‌کنیم. با هم و با مامان. چیز خاصی نمی‌کشی. لذت می‌بری از خط‌خطی کردن. لذت می‌برم از نگاه کردن دست‌هات، وقتی که هیچ چیز خاصی نمی‌کشی و می‌خندی. چطور شکر این خنده‌ها را به جا بیاورم بابا؟ چطور به تو بگویم که پدر شدن چه حسی دارد؟ وقتی قرار نیست هیچ‌وقت تجربه‌اش کنی.

به اندازه‌ی زیبایی‌هایی خنده‌هات؛ دوستت دارم!

پدرت، ساعت ۸:۱۰ روز ۱۹ آبان ۱۴۰۰ – چهار راه ولیعصر

حرف، بادِ هوا نیست.

با حرف:

دو نفر که بهم مَحرم نیستن، مَحرم می‌شن.

دو نفر که با هم هستن، جدا می‌شن.

یه نفر توی دادگاه حُکم می‌گیره.

یه نفر صندلی اعدام از زیرِ پاش رها می‌شه.

یه نفر امیدوار می‌شه، یه نفر نا امید.

یه نفر بارقه‌های علاقه توش جرقه می‌زنه.

یه نفر توی دل‌ش آتیش می‌گیره، یه نفر سرد می‌شه.

یه نفر حس خُرد شدن شخصیت‌ش بهش دست میده.

و با حرف، یه نفر؛ دیگه تمایلی نداره توی چشماتون نگاه هم بکنه.

مواظب حرف زدن‌(م)ون باشیم. مواظب کلمات. کلمه چیست؟

*از اتفاق دیروز، از حرف‌هایی که حس می‌کردم گوشه‌ی رینگ‌م و یکی پس از دیگری مثل مشتی میاد توی صورت‌م، با همه‌ی ناراحتی و دل‌شکستگی‌م، یک نتیجه گرفتم: هر حرفی رو که توی ذهن‌م میاد به دیگران نزنم. به اونایی که دوست‌شون دارم مخصوصا. که حرفی که از دهان درآمد، تیری است که دیگر به کمان باز نمی‌گردد؛ حتی اگه به هدف نخوره.

حرف‌هایی با دخترم درباره‌ی اقتصاد

مدت‌هاست ترجیح می‌دهم به جای مطالعه‌ی غیرتخصصی،‌ پراکنده و زرد؛ به کتاب‌های تخصصی حوزه‌ی خودم بپردازم. و از آن‌جا که انتخاب کرده‌ام در حوزه‌ی مالی تخصصی مطالعه و فعالیت کنم، اقتصاد از جمله حوزه‌ی زیربناییِ آن است که بخشی از مطالعات‌م را درگیر آن کرده‌ام. علاقه‌ی من به اقتصاد به زمانی بر می‌گردد که با حوزه‌ی فیزیکِ اقتصاد آشنا شدم و پایان‌نامه‌ی کارشناسی را نزد دکتر جعفری در دانشگاه شهید بهشتی در مورد بررسی رابطه‌ی بین تورم و بیکاری و در واقع منحنی فیلیپس گذراندم. از آن‌موقع شروع مطالعات‌م در حوزه‌ی اقتصاد خرد و کلان آغاز شد. کتاب حرف‌هایی به دخترم درباره‌ی اقتصاد که تاریخ مختصری از سرمایه‌داری است، گوشت شد به تنِ دانش ِاقتصاد ِمن.

ادامه…

درباره جمعه

ذهنیتی که شاید به خاطر دوران دانش‌آموزی در ذهن خیلی از ماها جاگیر شده، اینه که جمعه برای استراحته و به زبان دقیق‌تر وقت هدر دادن. اما به نظرم میاد همون‌طور که باید از خیلی چیزهایی که از آموزش و پرورش یاد گرفتیم، سعی کنیم دوری کنیم و از رفتار، ذهن و منش‌مون خارج‌شون کنیم، این دیدگاه و رفتار نسبت به روزهای جمعه رو هم باید عوض کنیم. چند دلیل و راه‌کار دارم که در ذیل اون‌ها رو یکی‌یکی بررسی می‌کنیم.

ادامه…

هزینه‌ی لذت

اخیرا با یکی از دوستان‌م در مورد لذت صحبت می‌کردیم. می‌گفت:«توی این دنیا هر لذتی که می‌بری، باید بعدش چیزی بدی. هزینه‌ای رو و نمی‌دونم چرا خدا این‌قدر این سیستم رو این‌طور! درست کرده». من به حرف دوست‌م فکر کردم و به نظر من هم همین‌گونه است. من اسم آن را هزینه‌ی لذت یا Enjoyment Cost گذاشتم. اگر کمی با اقتصاد آشنایی داشته باشید، هزینه‌ی فرصت یا Opportunity Cost را شنیده‌اید. هزینه‌ی لذت هم چیزی است شبیه به آن. البته هر هزینه‌ی لذتی هزینه‌ی فرصتی هم دارد. هر لذتی و خوشی‌‌ای که در دنیا داریم، عمقی دارد. هرچقدر عمق روحی این لذت بیش‌تر باشد، بابت آن هزینه‌ی بیش‌تری باید پرداخت.من هزینه‌ی لذت را این‌طور تعریف می‌کنم:

هزینه و دردسر قبل یا بعد از هر لذت که مربوط به بهره بردن از آن است را هزینه‌ی لذت می‌نامم.

ازدواج شاید آرامش‌بخش‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترینِ چیزهای دنیاست؛ اما دردسرهای آن هم بسیار است. هرچه لذت بیش‌تری از ازدواج و همسر خود ببرید، دردسر بیش‌تری دارید. همچنین است فرزندآوری و ثروت.

این باعث شده من از آن‌موقع که این مفهوم در ذهن‌م شکل گرفته، قبل از رفتن به سمت هر خوشی‌ای، حساب کنم دردسرش را (علاوه بر هزینه‌ی فرصت را که عادت شدید دارم به محاسبه‌ی آن در ذهن‌م). این‌طور آن‌قدرها از خلقت و خدا و دنیا دیگر طلبکار نیستم و راحت‌تر و بهتر و با شناخت بیش‌تری از هزینه‌ها و دردسرهاش، از آن‌ها بهره می‌برم.